داستان نیستی برای میهن - انجمن های دارينوس

نیستی برای میهن




به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران از دست داده و در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران زمین با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو می بیند که گویی طوفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید.

آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت در جنگ شهید شده اند و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .

آتوسا می گوید میدانم که هیچ کمکی از طرف ما نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهم که از رنج و اندوهت بکاهد .

پیرمرد گفت اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .

می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشمهایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .

و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.

آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سهراب سپهری از خود تا دیگران

دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن و فصلنامه هستی

سخنانه حکیمانه استاد ابوالقاسم فردوسی