با احمد بيگدلي داستان نويس و برگزيده كتاب سال
تيتري كه به قول خودش تا آخر عمر در ذهنش ثبت شده و ساعتها به آن فكر كرده و حتي اشك در چشمانش حلقه بسته است.
بيگدلي همانطور كه در اين گفتگو تاييد ميكند نمونه كاملي از يك نويسنده شهرستاني است؛ نويسندهاي كه در شهر كوچكي، اطراف نجفآباد اصفهان با كمترين امكانات و به دور از هر جريان و باند و گروهي همچنان مينويسد و خوب هم مينويسد، به گونهاي كه كتاب ديگرش آواي نهنگ نامزد دريافت جايزه جلال آلاحمد هم شد؛ اگرچه نه آواي نهنگ و نه هيچ كتاب ديگري موفق به دريافت اين جايزه نشدند.
بيگدلي در جريان اين گفتگو گلايههاي زيادي را طرح ميكند، ازجمله بيمهريهايي كه پس از دريافت كتاب سال نسبت به او صورت گرفت.
بخشي از جريان روشنفكري سهم عمدهاي در اين بيمهريها داشت كه وي از آنها به عنوان كاريكاتور روشنفكري و روشنفكري كارتوني ياد ميكند.
اما گفتگو با احمد بيگدلي ابتدا قرار بود در منزلش طي جريان سفر به اصفهان انجام شود كه به دلايل متعدد اين امر جامه عمل به خود نپوشيد و ناگزير صداي گرم و به قول راديوييها پرحجم بيگدلي را از راهامواج تلفن شنيديم و براي حدود يك ساعت پاي صحبتهايش نشستيم.
گشايش كتاب «اندكي سايه» نوشته شما، با سطرهايي است كه در آن راوي پس از سالها دوست خود را ميبيند و با آن دوست قديمي سفري را آغاز ميكند. اگر موافق هستيد گفتگو را با يك سفر آغاز كنيم، سفري به سالهاي دور و با فاصله زياد بويژه از رمان اندكي سايه و ديگر آثاري كه در سالهاي اخير نوشتهايد. ميخواهم از نخستين تجربههاي نوشتن بگوييد.
نخستين داستانم را سال 47 نشريه ادبي فردوسي آن روزگار چاپ كرد؛ اما اين اولين داستان در واقع زاده تلاشهاي بسياري بود كه از دوران دبيرستان شروع شده بود. در آن زمان آنچه را كه نميدانستم، كتاب خوب و خوب خواندن بود. بعضيها خيلي زود به اين دانش ميرسند و عمرشان كمتر تلف ميشود، من اما تا سالهاي نخستين دهه 50، نه تنها در انتخاب كتاب خوب عاجز بودم، بلكه نحوه خوب خواندنم، جاي حرف داشت. تا آمدم به كلبه عمو تام برسم يا «سه قطره خون» و حتي «گيله مرد»، اوقات بسياري را صرف «نادر پسر شمشير» يا «جاسوسه چشم آبي» و «دلشاد خاتون» كردم. بيانصافي است اگر درباره آثار داستاني جواد فاضل و حسينعلي مستعان و س. سالور يا ارونقي كرماني، قضاوت عاجل بكنيم. اين حق آنهاست كه اعتراف كنيم حداقل خواندن و شوق خواندن را به ما آموختند. در واقع با خواندن داستانهايشان چراغي روشن ميشد تا راه را خودمان پيدا كنيم.
فكر ميكنم آشنايي شما در همان روزگار دور با م.مويد هم چندان در كار شما بيتاثير نبود؟
بله پس از خدمت سربازي به عنوان معلم روستا راهي لاهيجان شدم و خيلي زود با م. مويد آشنايي پيدا كردم. اين آشناييها ادامه داشت تا شهريور 1360 كه دانشكده هنرهاي دراماتيك را رها كردم و يزدانشهر نجف آباد را براي ادامه زندگي برگزيدم.
اين گزينش، حاصل دگرگوني عميق اعتقاديام بود در انديشه و مرام و بايد اعتراف كنم كه 12 سال وقفه را هم در پي داشت تا سال 1372 و نشست ادبي جمعه كه به ياري علي يزداني، حسن محمودي، سيدرضي آيت تشكيل شد و در اين ميان شور و شوق از ياد رفته در من بيدار شد كه ثمره آن نوشتنهاي هفتگيام بود و چاپ مجموعه داستان «من ويران شدهام» در سال 1381 كه توسط ناشر اصفهاني و به سفارش محمدرحيم اخوت بود.
در همين چرخه دشوار زندگي و وقفه 12 ساله در نوشتن و تدريس در روستاهاي دور، از تمام جزييات ادبي بيخبر ماندم و آنچه نوشتم 3 داستان به هم پيوسته «تابستان» است كه در مجموعه «آناي باغ سيب» چاپ شده و دو سه سياه مشق كه اندكي سايه از جمله آنهاست كه با چند بازنويسي به سفارش زاون قوكاسيان، نشر خجسته آن را به چاپ رساند و به عنوان بهترين رمان سال 1385 از طرف داوران بيست و چهارمين دوره جايزه كتاب سال برگزيده شد و به اين ترتيب درهاي آسمان به روي من باز شد و بار سنگين نويسنده بودن بر شانههايم قرار گرفت.
با توجه به سالهاي طولاني اقامت در شهري كوچك چقدر با عنوان نويسنده شهرستاني كه گاهي براي شما و برخي دوستان به كار ميرود، آشنا هستيد و اين نويسنده شهرستاني بودن چه تفاوتي با نويسنده غيرشهرستاني يا پايتختنشين دارد؟
اين عنوان كاملا درست است، حداقل براي سالهاي نخستين نويسندگي، وقتي شهرت چنداني نداري و ناچاري روزگارت را در خلوت خودت بگذراني. فضا اگر صميمي باشد مثل فضاي خوزستان، اين تنهايي ناشي از شهرستاني بودن كمتر آزاردهنده است. اما وقتي كسي نيست كه با تو صميميتي داشته باشد، بدون غرض و بدون بغض، آن وقت اين شهرستاني بودن ميتواند نويسنده را حتي از نوشتن باز دارد.
در مورد چاپ هم نويسنده شهرستاني با مشكل چاپ و پخش كتاب خيلي بيشتر از تهرانيها مواجه است، مثلا مجموعه داستان «شبي بيرون از خانه» و حتي من ويران شدهام كه در سال 81 چاپ شده، با همين مشكل مواجه شدهاند.
حتي در مورد اندكي سايه هم با اين همه تبليغ و طي اين 4 سال بايد بگويم ميتوانست نوبتهاي چاپ بيشتر از اين كه الان دارد، داشته باشد. اگرچه نحوه چاپ، حروفنگاري، صفحهآرايي، بدون غلط بودن و جلد چاپ اول و دوم (كه در چاپ سوم گلاسه شد) براي من كه شهرستاني هستم، نهايت لطف بود.
شما در كنار نوشتن داستان، فعاليتهايي چون نمايشنامهنويسي براي راديو و تلويزيون را هم تجربه كردهايد. هنوز هم نمايشنامه مينويسيد؟
براي اولين بار سال 1351 براي مدرسه راهنمايي داريوش شوش دانيال نمايشنامهاي نوشتم براساس اين سروده ديوان شمس: «دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر» كه حميد مهرآرا همكار آن سال و رفيق تمام سالهاي بعد از آن، براي نخستين بار و با اين متن روي صحنه رفت. اين اتفاق براي ايشان مقدمهاي بود براي اين كه يكي از بازيگران خوشنام و با سابقه تلويزيون محسوب شوند.
پس از آن و از سال 1352 تا 1361 پيوسته با تلويزيون همكاري داشتهام. حدود ده دوازده نمايشنامه و يك مجموعه 4 قسمتي آييني مذهبي «مسلم بن عقيل» براي مركز آبادان نوشتم؛ اما در واقع اين نمايشنامه «دالو» بود كه سال 1356 باعث شهرت فراوان من شد. نمايشنامهاي كه با گروه تئاتر اهواز و زير نظر آقاي جعفر والي كه از تهران ميآمدند، تمرين شد و در آمفي تئاتر دانشكده هنرهاي دراماتيك تهران روي صحنه رفت.
به هر حال با همه علاقهاي كه به كار تئاتر دارم، نوشتن داستان را ترجيح ميدهم.
به دانشگاه هنرهاي دراماتيك و تحصيل در رشته تئاتر و نمايشنامهنويسي اشاره كرديد. فكر ميكنم داستاننويسي كه تجربه ادبيات نمايشي را دارد و بويژه ديالوگنويسي كرده باشد در مقايسه با ديگران موفقتر است و در كارهاي شما هم ميبينيم كه ديالوگ نقش پر رنگي دارد.
براي پاسخ دادن به اين سوالتان بايد با من برگرديد به 10سالگي و بهاميديه كه بخشي از شهرستان آغاجاري است. براي نوجواني مثل من كه شيفته خلاقيت بودم بهترين خوشي، نشستن پاي داستانهاي شب راديو و گاهي نمايشنامههاي راديويي بود. به خاطر اين كه متن راديويي را با گوش ميشنيدم و با ذهنم تماشا ميكردم.
شايد باورتان نشود، اما در سالهاي پنجم و ششم دبستان، قصهگوي همكلاسيهاي دوره دبستانم بودم. مسير بسيار طولاني را بايد طي ميكرديم تا از خانه به مدرسه برسيم. سر راهمان همانطور كه در رمان اندكي سايهآمده، درياچه قير بود و بعد يك دره و بعد يك محوطه باز بيدرخت.
اين راه طولاني را براي همكلاسيهاي همسايهام، قصه ميگفتم. با آمدن يك تازه وارد، يك شخصيت به داستانم اضافه ميكردم و با خارج شدن يكي از بچهها، او را به سفر ميفرستادم. دامنه قصهام آنقدر گسترش مييافت كه گاهي گفتنش سه چهار ماهي طول ميكشيد. آنچه از راديو شنيده و خيال كرده و از دريچه ذهنم ديده بودم را با داستانهاي پاورقي مجلاتي كه پدرم ميخريد درهم ميآميختم و البته رفتن گاه به گاه سينما هم كمكم ميكرد تا در پرداخت مكان و فضا و آدمها كم نياورم.
قصههايم بيشتر شبيه نوشتههاي ژول ورن بود. بعد كه به دبيرستان رفتم ديگر فاصله دبيرستان تا خانه شركتيمان را با دوچرخه ميرفتم و مجالي هم براي داستانسرايي نبود؛ اما خواندن كتاب بخصوص داستانهاي پليسي و بعد داستانهاي عاشقانه، شد خوراك روزانهام. سالهاي زيادي كتاب بد خواندم. كتابهاي كيلويي كه ميرفتم آبادان، خيابان اميري، دو سه كيلويي ميخريدم و ميآوردم اميديه.
اينها را گفتم براي اين كه به يك مساله خاص اشاره كنم. نويسندگاني كه بازيگر تئاتر بودهاند يا نمايشنامهنويس، هنگام خلق يك اثر داستاني، اين توان در آنها بدان حد ميرسد كه قادرند آنچه را در ذهن دارند به صورت نمايشي و رعايت ميزانسن به خوانندهشان منتقل كنند و از تاثير ديالوگ و ميزانسن نهايت بهره را ببرند. وقتي هنري جيمز تاكيد ميكند: «نشان بده، فقط نشان بده» نويسنده براي نشان دادن از طريق عمل داستاني بايد تجربهاي در تئاتر يا سينما داشته باشد تا خواننده را در ضمن خواندن، به تماشاي آنچه ميخواند سوق دهد.
ديالوگ را نبايد دستكم گرفت. به مجموعه داستانهاي به هم پيوسته «ترس و لرز» ساعدي كه نگاه كنيم، درمييابيم محمل روايت تمام داستان ها، گفتگو ميان آدمهاي داستان است. او حتي از طريق ديالوگ به شخصيتپردازي جامع و كافي ميپردازد و فضاي داستان را خلق ميكند و همراه با زمان آن را چنان نشان ميدهد كه بيهيچ گماني، خواننده خود را در موقعيتي وهم انگيز تصور ميكند و واقعيت زماني و مكاني را از ياد ميبرد. در اين مجموعه زمان، امري مبهم و مكان، معلق در فضاي خيالانگيزي هستند كه از سايه و ترس لبالب شدهاند. ميدانيم كه او با امضاي گوهر مراد، نمايشنامه مينوشته است. به همين دليل داستانهايش بخوبي در ذهن، نمايش داده ميشود.
حتي «گدا» كه يكي از بهترين داستانهاي كوتاه اوست بيشتر جنبه روايي دارد تا آن كه از عمل داستاني برخوردار باشد، خواننده، همه را از دريچه ذهنش تماشا ميكند. به اين ترتيب ميتوان پذيرفت كه تحصيل در رشته ادبيات نمايشي در پرداخت ديالوگ و صحنهپردازي و آرايش آدمهاي داستان بسيار موثر است. از طرفي به نظرم زبان غني و شفاف كساني همچون جعفر مدرس صادقي يا گلشيري ناشي از تلاشي است كه درباره ادبيات گذشته ما انجام دادهاند و بر غناي زبانشان افزودهاند.
پس به نوعي ميتوان گفت داستانهاي شما مقدار زيادي ريشه در واقعيت دارند تا اين كه زاييده جهان تخيل و داستاني باشند، البته اين پرسش را از آن جهت طرح ميكنم كه در جايي هم گفته بوديد پسربچه رمان اندكي سايه خودم هستم؟
بله واقعا پسر بچه رمان اندكي سايه خودم هستم. هادي و شغلش و مرگش واقعي است. مادرم هم واقعي است. دكتر ايرج آزاده، در بخش سفرمان در حاشيه رودخانه زاينده رود واقعي است. قاعدتا نبايد نام كاملش را ميآوردم، اما ما با هم دوستيم و دوستيمان از چهارده پانزده سالگي شروع ميشود. سفر در حاشيه زاينده رود و الياس چشم آبي هم واقعي است.
البته تمام قضايا، شرح خاطرات من نيست. بخش عمدهاي هم ساخته ذهن خودم است، اگرچه بعد از آن كه از طريق همين رمان اندكي سايه با خانواده هادي نيك بر، تصادفا مواجه شدم، دريافتم نازبگم هم واقعي است و منصور نامي هم بوده است. در هر صورت بسياري از اسامي آدمها و نام مكانها را به عمد واقعي انتخاب ميكنم.
يكي ديگر از مهمترين مولفههاي آثار شما نثر شاعرانه و زيباست، به گونهاي كه در كارنامه شما هرچه جلوتر ميرويم مثل آناي باغ سيب اين نثر شاعرانه پر رنگتر ميشود. تا چه اندازه اين نثر آگاهانه و عامدانه است و تا چه اندازه غريزي؟
بيشتر شايد غريزي باشد. در داستان «و چشمهاي در آينه» كه ازجمله داستانهاي نخستينام محسوب ميشود كه حدود 32سال پيش نوشتهام زبان، زبان شاعرانه است؛ هرچند وقتي زبان اين داستان را كه متعلق به مجموعه شبي بيرون از خانه است، نگاه ميكنم ميبينم، يكدست و روان نيست و لغزشهايي دارد، اما به قول شما به شعر نزديك است و در آناي باغ سيب فكر ميكنم به كمال ميرسد. در واقع اين مجموعه، تلاشهاي نويسندهاي به حساب ميآيد كه ميكوشد در ساحت داستاننويسي جايي براي خودش باز كند و به تكنيك و فرمي برسد كه پيش از اين نبوده. يك جور سرگشتگي و حيراني، اين را هم بگويم كه برخلاف تصورم اين كتاب غريب افتاد.
در آواي نهنگ و رمان «زماني براي پنهان شدن» غريزي بودن نثر شاعرانه تا بدان حد برايم مسجل شد كه با همه تلاشي كه انجام دادم، نتوانستم از حيطه اقتدار آن بگريزم و حالا كه دارم رمان «گنجشكها در حياط» را مينويسم از ياري گرفتن از شعر هيچ ابايي ندارم.
البته من فكر ميكنم اين نثر شاعرانه به انتقال آن حس قوي نوستالژيك كه در آثارتان وجود دارد خيلي كمك ميكند يا بهتر است بگويم يك نگراني پنهاني در داستانهايتان وجود دارد كه ميخواهم دليل آن را از خودتان بپرسم؛ آقاي بيگدلي چرا اين نوع روايت و اين نگراني و حس نوستالژيك در سطرهاي شما ديده ميشود؟
باور كنيد در عين حال كه اين نكته كاملا برايم روشن و قطعي است، علتش را نميدانم. فقط حساش ميكنم. مثل خوابي كه ديدهام و تكههاي اصلياش را فراموش كردهام: روياي نيمه تمام.
سرخط اين حس را اگر بخواهم به طور كامل شرح بدهم، طولاني ميشود. پس به آنچه باور دارم مختصر اشاره ميكنم. اين حس قوي نوستالوژيك، به گذشته دور من باز ميگردد. اگر قضيه بايزيد بسطامي را كه درباره ظهور شيخ حسن خرقاني آن هم يكصد سال بعد از خودش با كنيه ابوالحسن به مريدانش وعده ميدهد (در مثنوي معنوي شرح كامل آن آمده)، باور داشته باشيم، بايد حس من از آن گذشته باخبر باشد، تا اندازهاي كه: از نيستان چون مرا ببريدهاند، از نفيرم مرد و زن ناليدهاند و من درونيام، تحتتاثير اين حس، احساس دور ماندن و غربت ميكند. نميدانم چرا اغلب اوقات فكر ميكنم اين من گم شده است.
بعضي وقتها كه خواب ميبينم، اغلب اوقات خواب كوچه پس كوچههايي را ميبينم كه در واقعيت نديدهام. در داستان «ذهن دوم» سعي كردهام به اين من گمشده بپردازم و شرحي برايش تهيه كنم. اين كه ميگوييد حس قوي نوستالوژيك، درست است. در اغلب آثارم وجود دارد.
در جايي يادم است به تيتر روزنامه ما (جامجم) اشاره كرده بوديد كه در ارتباط با شما و جايزه كتاب سال بود: نويسندهاي كه در 63 سالگي به شهرت رسيد چقدر اين تيتر را قبول داريد و اگر پاسخ مثبت است، فكر ميكنيد چه عواملي در اين دير به شهرت رسيدن نقش داشته است؟
البته در ابتداي همين گفتگو به نمايش دالو اشاره كردم و گفتم كه واقعا با آن شهرت خوبي پيدا كردم. آن موقع زمزمه دالو بالا گرفت و نزديك بود بالانشينهاي آن زمان بيايند و به اصطلاح كارا زير پر و بال خودشان بگيرند و من نميخواستم زير بليت كسي باشم. از بدنامياش ميترسيدم. شهرت براي يك جوان شهرستاني گاهي بسيار خطرناك است و به هر حال اين شد كه آن فرصت را از دست دادم و البته واقعا هم متاسف نيستم. تاسفم بابت عمري است كه اجازه دادهام بخش بسيار خوبش تلف شود.
وقتي آن تيتر را در روزنامه جامجم خواندم، عميقا متاثر شدم و به گريه افتادم (كودكيام هميشه همراه من است) واقعيت داشت. تلخ نبود، زيرا عاقبت پيلهام به پروانه تبديل شد. اما آن 15 سال عمر تلف شدهام را به ياد آوردم و دلم سوخت.
از طرفي هم نميخواهم تندتند بنويسم و جاي خالي كتابهايم را در كتابخانهها پر كنم. اگر ميشد كه آهسته بنويسم و زياد بنويسم خوب بود، اما نميشود.
اعلام نام شما به عنوان برگزيده كتاب سال از سوي برخي، چندان مورد استقبال قرار نگرفت و حتي بعضي كتاب شما را مغرضانه مورد نقد و حمله قرار دادند ؛ به نظر خودتان چرا اين موضعگيري رخ داد؟
تاسفبار بوده و هست، همه آن نقدها را دارم. حتي مطلبي كه آقاي بينام و نشاني تحت عنوان زندگينامه فلاني در سايت گذاشته است. يا نقدي كه در «ادبيات داستاني» تحت عنوان نوزاد عجيبالخلقه چاپ شده بود.
بعضيها براي مشق نقد ادبي، ديواري كوتاهتر از من پيدا نميكنند. حالا بماند كه نقد، براي خودش تعريفي دارد، تعريف دقيق و كامل. يكي از آنها حداقلش اين است كه به متن بپردازد و سوادش را هم داشته باشد و اين كه به قول آقاي محمدرحيم اخوت، حداقل يك زبان زنده دنيا را هم بداند.
از نقدها، رنجيده خاطر نميشوم، حتي وقتي ميبينم نويسنده آن مشق، اسم نداف رمان اندكي سايه را يك اسم يهودي صهيونيستي خيال كرده است، يا وقتي بدون هيچ دليل منطقي و مستدلي، مرا مقلد بورخس قلمداد ميكنند، متاسف ميشوم.
حقيقتش اين است كه دلم از اين بابت نميسوزد، بلكه بيشتر معذب ميشوم كه چرا خودشان را خسته ميكنند و از كلمه به عنوان نيشتر استفاده ميكنند نه براي آن كه دمل چركيني را بريده باشند يا براي اين كه كمكي كرده باشند؛ نه، نيشتر ميزنند تا شايد نالهاي بشنوند و لابد دلشان خنك شود.
بگذاريد راحت بگويم كه من، حاصل زحمت نويسندگان پيش از خودم هستم. آنچه ميدانم و نيروي خلاقهام از آن ناشي ميشود، نتيجه رنجي است كه ساليان بسيار هدايت، چوبك، گلشيري، ساعدي، ايوبي و ابوتراب خسروي و ديگران تحمل كردهاند. كتابهاي آنها را خواندهام و كتابهاي بسياري از نسل جوانتر از خودم را و هر تكه از جوهر وجود آنها به من منتقل شده و مرا ساخته و استعدادم را به فعليت در آورده است. مخاطب نويسندگان بسياري بودهام و هستم؛ حتي بسياري كه زبانشان را هم نميدانم و از راه ترجمه آثارشان را ميخوانم. هر كلمهاي كه روي كاغذ ميگذارم، به انتخاب آنهاست. هيچ روشنفكري مغرض نيست. مگر روشنفكران كارتوني و كاريكاتور روشنفكراني كه چراغشان ديري است خاموش شده است.
خيلي دوست دارم در اين گفتگو هرچند كوتاه و گذرا بتوانم به تمام آثار شما بپردازم. پس اجازه دهيد درباره زماني براي پنهان شدن سوال كنم. در اين كتاب ما با نويسندهاي روبهرو هستيم كه خيلي خوب جنگ را حس و تجربه كرده است. اين حس نزديك و تجربي بودن اثر از كجا سرچشمه ميگيرد؟
اگر اشتباه نكرده باشم، استيفن كرين نويسنده رمان «نشان سرخ دليري» كه به شهرت هم رسيد جنگي را كه شرحش به آن خوبي در رمانش آمده، نديده بود. من هم جز يك دوره 4 ماهه اول خدمت سربازيام، تفنگ را لمس نكردهام. براي من جنگ عراق عليه ايران، همان معني را دارد كه در رمان زماني براي پنهان شدن آمده است.
يعني چون خوزستاني بوديد بايد براي جنگ هم مينوشتيد؟
ببينيد، اين كه چرا اصولا با چنين ديدگاهي و نداشتن تجربه البته تجربه شركت در همين جنگ رمان زماني براي پنهان شدن را نوشتهام، براي خودش دليل دارد. نوشتن نه از سر اجبار بود و نه اين كه ميخواستم من هم در رده نويسندگاني قرار بگيرم كه ادبيات جنگ، از مجموع نوشتههاي آنان فراهم آمده است.
يك جور نياز باطني و احساسي بي نام و نشان و شايد خوزستاني بودنم، يا اين كه در زمينه ادبيات جنگ، داستاني بيشعار و توجيه خلق كرده باشم، مرا وا داشت تا اين رمان كوتاه را بنويسم. از طرفي يك جور خود آزمايي هم بود كه رمان بعديام، از اندكي سايه، قويتر و بينقصتر باشد.
به اين ترتيب رمان دومم را به جنگ اختصاص دادم و براي اين كه اين جنگ را به مفهوم واقعي اش حس كنم، مراحلي را طي كردم. بار اول كه آقاي محمدعلي فارسي (باز هم اگر حافظهام گولم نزده باشد) مجموعه فيلمهاي آرشيوي را با مستندات بازسازي شده، در هم ادغام كرده و مستندي بسيار عالي از همان روزهاي نخستين جنگ پديد آورد كه از شبكه دو سيما پخش شد و من آن را ضبط كردم و بارها ديدم و البته خودم هم جغرافياي منطقه را كاملا ميشناسم؛ مدتي هم براي بنياد شهيد اصفهان به ويرايش خاطرات آزادگان پرداختم. هدفم درك و درگير شدن با عينيت تلخي بود كه از جنگ و اسارت بر آنها گذشته بود. ميخواستم در نوشتن رمان، از تلخي رنج و آنچه بر سربازان دلير اين آب و خاك و آن شور سر باختن، آمده تاحد چشيدن درد، پيش بروم. در پرداختن به طبيعت و توصيف وضعيت هم اندك مهارتي داشتم، در نتيجه اينها همه به هم آميخته شدند و باورم شد كه بودهام.
كتاب آواي نهنگ نوشته شما نامزد دريافت بزرگترين جايزه ادبي كشورشد. جايزهاي كه هم به لحاظ مالي و هم به لحاظ داشتن نام بزرگي چون جلال آلاحمد گرفتن آن ميتواند يك اتفاق براي هر نويسندهاي باشد. درباره آواي نهنگ و چگونگي انتشار آن و انگيزهاي كه باعث نوشتنش شد براي ما بگوييد؟
با اين سوالتان آن استرس كهنه، كه 20 سالي است نيشش را در قلبم فرو ميكند، دوباره به سراغم آمد. آيا بايد از 39 ماه انتظاري كه «آواي نهنگ» براي دريافت مجوز تحمل كرد بگويم؟ و نيت خير جناب دكتر پرويز معاون فرهنگي وزارت ارشاد كه عاقبت شامل حال اين مجموعه شد؟ اين مجموعه اصلا مشكلي نداشت، چون پس از صدور مجوز اصلاحيهاي هم داده نشد. بايد اتفاق ناخواسته و پيشبيني نشدهاي رخ داده باشد كه از آن بيخبرم.
به هر حال كتاب منتشر شد و چشمه در حق آن سعي خودش را كرد. 139 صفحه دارد با طرح روي جلد بسيار خوب. از 18داستانِ اين مجموعه ميتوانم به داستانهاي: قزداستان پري چلگيس، هانريش اولر، آواي نهنگ، ذهن دوم، يك اتفاق خيلي ساده و داستان بسيار كوتاه جنگ، اشاره كنم.
اين مجموعه را همراه با مجموعه آناي باغ سيب و رمان كوتاه اندكي سايه، دوست سينماگرم زاون قوكاسيان به 3 ناشر تهراني سپرد تا حداقل در پخش وضعيت بهتري از دو مجموعه پيشينام پيدا كنند.
اما جايزه آلاحمد؛ همان طور كه گفتيد، گرفتن آن ميتواند يك اتفاق براي هر نويسندهاي باشد. براي من هم تمام مزاياي اين جايزه يك اتفاق بزرگ به حساب ميآيد كه خانوادهام را نيز در برميگيرد، وقتي ميگويم خانوادهام، پاسخ به بزرگواري آنهاست كه همه شرايط را براي نوشتنم فراهم ميكنند؛ از گذاشتن نوار توي ضبط تا قرصهاي روزانه كه ميآوردند با يك ليوان آب و ميماندند تا بخورم و مراقبم هستند تا آسوده بخوابم. اما افسوس كه برگزاركنندگان اين جايزه هيچ نويسندهاي را به عنوان برگزيده معرفي نكردند.
اما به عنوان آخرين پرسش ميخواستم درباره جلال آلاحمد بپرسم و نگاه شما به آثار او و اگر هم خاطرهاي مشترك از او داريد براي ما بيان كنيد؟
نه، خاطره مشترك ندارم. من از آن دسته نويسندگاني هستم كه فرصت ديداري با شاعران، نويسندگان و فيلمسازان مورد علاقهام را نداشتهام. آيا باورتان ميشود كه هرگز تنها سفر نكردهام؟ نه پولش را داشتم و نه روياش را كه بردارم با خانواده راه بيفتم بروم در خانه بيضايي كه آنقدر حسرت ديدنش را خوردهام؛ يا همين مرحوم آيتالله بهجت، كه ميگويند با عالم غيب در ارتباط بود. نه فرصت ديدن هوشنگ گلشيري برايم پيش آمده و نه شاملو كه بسيار كسان اهل قلم به ديدنش رفتهاند و از پرتو او، چراغشان روشن شده است.
نه در آن دور و نه در اين نزديكي، به ظاهر، با آلاحمد نبودهام، آلاحمد را با «خسي در ميقات» و داستانهايش ميشناسم. نويسندهاي بشدت رئاليست و صادق؛ آنچه از او و نوشته هايش در من رسوب كرده و باقي است، روراستي با خواننده است و تبعيت از همان خصلت نويسندگاني كه ميشود نويسندگان دوره هدايت لقب داد: ساده نويس، جامعهگرا و منتقد.
جلال آلاحمد يك ناقد سختگير جامعه و سياست است. باج هم نميدهد. به قول ضربالمثل معروف اگر كج نشسته براي اين است كه راست بگويد و شيرين بگويد.
بنابراين اگر نه تمام، اما بخش مهمي از نوشتههاي جلال، به خاطره مشترك «من» و «نوشتن» برميگردد.
فكر ميكنم رو راستي، بله روراستي در اين زمان، دير باورترين داستان نانوشتهاي است كه قلم بسياري كسان آماده غلط گرفتن از آن است.
سينا عليمحمدي
نظرات
ارسال یک نظر